در زندگی چیزهایی هست که اگر با دقت و توجه زیاد، نگاهشان کنی، تغییر ماهیت می دهند.

مثل تصاویری که بر اساس خطای دید طراحی شده اند که اول که نگاه می کنی یه چیزی به نظرت می رسد ولی وفتی دقت می کنی چیز دیگری به نظرت می آید. مثلا یک دایره که بعد از اینکه نگاهش می کنی شروع به چرخیدن می کند.
یا مکعب هایی که به نظر ابعاد مختلفی دارند اما وقتی دقت می کتی متوجه می شوی همه شان یک اندازه هستند.


یکی از آن پدیده ها: “هویت” یا “من” است!
وقتی به خودت توجه می کنی، احساس می کنی با یک “من” رو برو هستی! با یک هویت! که از حیات و شخصیت برخوردار است.
این “من” چیزی است برای خودش. می توانی توصیفش کنی، توبیخش کنی. تعریفش کنی. کاملا شبیه سایر اشیاء.
مثلا زمستان. زمستان را تعریف می کنی، یک فصل است از چهار فصل سال. بعد توصیف می کنی که سرد است و معمولا باران و برف در آن می بارد. بعد در باره اش قضاوت می کنی که مثلا بهار را از زمستان بیشتر دوست داری.
اما وقتی بیشتر و بیشتر به این “من” نگاه می کنی، می بینی که قضیه عوض می شود.
کم کم متوجه می شوی که این “من” یک چیز نیست. بلکه مجموعه از تار و پود های در هم تنیده است. درست مثل قالی!
بعد دقیق تر به تار و پود ها نگاه می کنی. می بینی این تار و پود ها هیچ کدام یک شیء نیستند. هر کدام یک تصور و ذهنیت هستند. و هر کدام از جایی آمده اند.
از کودکی صفات زیادی به تو نسبت داده اند. خیلی هایش مربوط به اندامت بوده. مثلا جنسیتت. یا رنگ پوستت یا قدت.
خیلی هایش مربوط به کارهایی بوده که ازت سر زده مثلا بازیگوشی یا حواس پرتی یا حاضر جوابی یا…
خیلی هایش مربوط به توقعاتی بوده که دیگران ازت داشته اند مثلا بی عرضه یا با غیرت یا بی وفا یا با معرفت.
و خلاصه تمام آنها مربوط به برداشت های ذهنی دیگران بوده که به تو نسبت داده شده. و تو نیز به تقلید از دیگران آموخته ای تصورات و کلماتی را به درباره ی “من” ات به کار ببری و این گونه بوده که چیزی به نام “من” شکل گرفته.
“من” چیزی جز مجموعه ای از الفاظ و مفاهیم ذهنی که روی هم تلمبار شده اند نیست. مجموعه ای در هم و بر هم که سعی کرده ای سر و شکل بهش بدهی و ازش برای خودت یک شخصیت هویت بسازی.
این یک هویت جعلی و فکری است.
وقتی خودت را خوبِ خوبِ خوب نگاه کردی دیده چیزی نیست. یک توهمی بوده که رفته.
پس باز هم خوب نگاهش کن و این نگاه را ادامه بده چون آن توهم عادت کرده دوباره برگردد. این بختک پشمالوی سیاه ذهنی را با نگاه کردن پوچ و هیچ کن.
گمان می کنم کمی احساس آسودگی و سبکی کنی.

نويسنده : مهدي تهراني